کوچههای باریک و بیرنگ و روی زرکش را برای دیدن علیرضا صادقی طی میکنیم. در تصور خیلیها منزل جانبازان باید در محلات بالای شهر باشد و کمتر کسی باور میکند جانباز اعصاب و روانی که 11بار سابقه مجروحیت دارد در محله کال زرکش زندگی کند. با خونگرمی به استقبالمان میآید. طی مصاحبه بارها بغضش را میبلعد. گاه نفسهای عمیقی میکشد. هر آن منتظرم بغضش بترکد و شانههایش بلرزد. صدایش که میلرزد به گوشهای خیره میشود. سرش را با گلهای سرمهای رنگ فرش گرم میکند. چندبار پشت هم نفس عمیق میکشد. آرام گوشه چشمهایش را با پشت دست تمیز میکند و نم اشکهایش را با سر آستینش میگیرد.
صادقی مشکلات زیادی دارد اما بارها تأکید میکند که مبادا حرفی از این مشکلات ریز و درشت آورده شود مبادا دل یک منافق با شنیدن غصههای معیشتی این جانباز خوش شود. آخر مشکلات صادقی وقتی است که تشنج میکند. وقتی است که اختیار از کف میدهد و بیدلیل و با دلیل به همسرش سخت میگیرد. وقتی است که کسی جلودارش نیست. وقتی است که در به در به دنبال پیدا کردن داروهای گران قیمت تشنج از این داروخانه به آن داروخانه میرود.
وقتی است که اندک دریافتیاش با انبوه مخارجش نمیخواند. وقتی است که سعی میکند زیربار مشکلات شانه خم نکند. وقتی است که میخواهد استوار بماند. صادقی در این مصاحبه حرفی از روزهای سختش نزد. با او تنها خاطراتش را مرور کردیم به آنچه میخوانید بیخوابیهای صادقی، تشنجهای گاه و بیگاه، بغضهای فروخورده و مشکلاتی که نمیخواهد حرفی از آن زده شود، اضافه کنید.
رزمنده روزهای جنگ صحبتهایش را اینگونه آغاز میکند: در سال 1341 در روستای حصار نزدیکی مشهد که اکنون در محدوده شهرستان طرقبه شاندیز است، به دنیا آمدم. پدرم کشاورز بود و دو همسر داشت که من حاصل ازدواج او با همسر نخست هستم. 14 خواهر و برادر بودیم که تعدادی از آنها به رحمت خدا رفتهاند. تا مقطع ابتدایی را در همان روستا درس خواندم اما دوازده ساله بودم که به مشهد آمدیم و در محله کارخانه قند آبکوه ساکن شدیم. دوره راهنمایی به بعد را در همان محله گذراندم و مدرک دیپلم را هم در دوران جنگ کسب کردم.
او درباره روزهای منتهی به انقلاب میگوید: سعی میکردم در همه جلسههای قرآنی و مذهبی حضور داشته باشم. معمولا پای ثابت همه راهپیماییها بودم. در بحبوحه شروع راهپیماییها اغلب در بیت آیتا... سیدعبدا... شیرازی در بالا خیابان جمع میشدیم. من آن موقع در سنین نوجوانی با شور و شوق خاصی به فعالیتهای انقلابی میپرداختم و حرارت کلام امام خمینی(ره) و حرکت عظیم انقلاب وجودم را آن قدر گرم کرده بود که با همین سن کم مثل دیگر مردم در صفوف تظاهرات علیه شاه خائن شرکت میکردم و تا پیروزی انقلاب همپای مردم در صحنه بودم. بعد از پیروزی انقلاب هم راهی خدمت مقدس سربازی شدم و در مناطق سنندج، سقز، بانه، سردشت و ... خدمت کردم.
البته آن اوایل هیچگونه سازماندهی خاصی وجود نداشت. یک نفر به نام آقای سید موسوی مسئولیت گروه را به عهده گرفته بود و امور را ساماندهی میکرد. به او میگفتم: «حاجی شال سبزت را بینداز» و او پاسخ میداد: «وقتی میبینم بچهها جلوی چشمانم پرپر میشوند، از مادرم زهرا(س) خجالت میکشم.» به یاد دارم نخستینبار که عازم مبارزه با دشمن شدم در سال 1358 بود که به ترکمنصحرای گلستان رفتیم. ضد انقلاب به آنجا آمده بودند تا خودمختاری ایجاد کنند. از آنجا راهی جنگلهای آمل و پس از آن کردستان شدم.
مدتی را در کردستان بودم، کومله و دموکرات از ساعت 5 بعدازظهر به پایگاههای ما حمله میکرد. البته آنچنان پایگاهی هم نبود، زمینی را چال میکردیم و دور آن را کیسه شن قرار میدادیم و جانپناه درست میشد. سال 61 و مقداری از سال 62 را به عنوان سرباز ژاندارمری در کردستان بودم و دوباره به تایباد محل اولیه خدمت خود برگشتم و کارت پایان خدمت خود را از آنجا گرفتم.
آقای صادقی درباره چگونگی ورودش به عرصه جنگ توضیح میدهد: کسانی که وارد جنگ شدند، همه مردم عادی بودند که ژن خوبی داشته باشند. همه آنها بنا به خواست شخصی و علاقهشان در جنگ حضور یافتند و تا پای جان ایستادگی کردند. من هم از این قائده مستثنی نبودم. زمانی که نوجوان بودم، به مسجد محله رفت و آمد داشتم و در برنامههای مختلف آن شرکت میکردم. مسجد محلهمان در فعالیتهای مذهبی و اجرای برنامهها، مناسبتها و مراسمات پُررنگ عمل میکرد و من به خاطر دارم که 14 ساعت از وقتم را در طول شبانهروز در مسجد بودم. زمانی که جنگ آغاز شد، من هم مانند بسیاری از هموطنانم که احساس تکلیف میکردند از طریق مسجد محله، ثبتنام کردم و راهی جبهه شدم. عراق با پشتوانه 44 کشور دیگر در حق ایران خیلی اجحاف کرد به طوری که به نظر من نام آن جنگ را باید «جنگ جهانی علیه ایران» نامید. زمانی ما با قدرت تمام توانستیم در مقابل صدام بایستیم که خرمشهر را آزاد کردیم، آن هم با 16 هزار اسیر! در خرمشهر به آنها ثابت شد که نمیتوانند علیه ایران کاری انجام دهند.
او ادامه میدهد: به جرئت میتوانم بگویم که مردم ایران در جریان جنگ و دفاع مقدس نقش اساسی و پررنگی داشتند، طی جنگ برای کمتر از 2 میلیون نفر کارت ورود به مناطق جنگی صادر شد. البته این 2 میلیون کارت برای دو میلیون نفر نبود و ممکن بود هر فردی دو تا سه بار و شاید هم بیشتر ورود و خروج به جبهه داشته و هر بار برایش کارت صادر شده باشد؛ بنابراین من تعداد افراد حاضر در جنگ را یک میلیون نفر میدانم که از این تعداد حدود 300 نفر شهید، همین تعداد جانباز و آزاده و همین تعداد هم افراد به ظاهر سالم از جنگ برگشته داریم؛ زیرا من معتقدم تمام کسانی که در جنگ حاضر شدند سالم بازنگشتند.
یکی از رزمندهها در عملیات با دو آرپیجی به سمت دشمن شلیک کرد که به آنها اصابت نکرد. بعد از عملیات مبلغی به اندازه قیمت همان دو موشک آرپیجی به صندوق کمک به جبهه پرداخت کرد
جانباز محله کال زرکش سرش را پایین میاندازد و میگوید: من که خودم را در مقابل دیگر همرزمانم، جانباز نمیدانم و وقتی به شرایط حاد بقیه جانبازان نگاه میکنم شرمنده آنها میشوم، اما ما باید قدردان زحمات و تلاشهای آنان و پاسدار خون شهدایمان باشیم. چه شهیدان دفاع مقدس و چه مدافعان حرم حضرت زینب(س). حتی اگر نمیتوانیم با خانودههایشان همدردی کنیم، نمک روی زخم آنها هم نپاشیم.
چند شب پیش مصاحبهای را از رادیو گوش میدادم. خبرنگار در یکی از سؤالاتش از مادر شهید مدافع حرم جواد ا...کرم، پرسید: «مادرجان، مردم میگویند که مدافعان حرم برای پول در جنگ حاضر میشوند، صحت دارد؟» بنازم آن مادر دلیر را که به جای دلخوری در جواب خبرنگار گفت: «آنها متوجه نیستند.» مادری که با بزرگواری تمام 4 سال منتظر جنازه پسرش بود. کسانی که به شایعات این چنینی دامن میزنند از اربابان خود پیروی میکنند اما بدانند که خون شهدا نمیگذارد که به اهداف شوم خود برسید و سد راهتان میشود. این انقلاب صاحب دارد و ما 400 هزار شهید فدای انقلاب کردیم. پس خجالت بکشید. امروز امنیتمان را مدیون کسانی هستیم که با تمام وجود جنگیدند و از خود گذشتند.
او در بیان خاطرهای از بزرگمنشی و دلاوری شهدا تعریف میکند: یکی از رزمندههای لشکر 5 نصر، که بعدها به فیض شهادت نائل شد، در عملیات با دو آرپیجی به سمت دشمن شلیک کرد که به آنها اصابت نکرد. بعد از عملیات از قیمت آرپیجیها پرسوجو کرد و در نهایت مبلغی به اندازه قیمت همان دو موشک آرپیجی به صندوق کمک به جبهه پرداخت کرد. آن زمان صندوقی برای کمک به جبهه در اقصی نقاط کشور قرار داده میشد تا مردم در هزینههای جنگ سهیم باشند.
اوایل سال 1360 از سمت بست طبرسی قصد ورود به حرم مطهر رضوی را داشتم که با صحنهای بسیار زیبا روبهرو شدم. زوج جوانی در قسمت ورودی حرم بودند و به صندوق کمک به جبهه نزدیک شدند؛ هر دو حلقههای ازدواجشان را از دست خارج کردند و داخل صندوق انداختند. نمیدانم با چه نیتی این کار را کردند اما کارشان آنقدر ستودنی بود که من لذت بردم. اعتقاد دارم اگر این ملت نبودند، جنگی اداره نمیشد.
علیرضا صادقی به اصرار ما و برخلاف میل باطنی خود از مجروحیتهایش میگوید، هرچند چیزی که از ظاهرش پیداست، به بازگو کردن نیازی ندارد. جای ترکش روی پیشانی و صورتش به خوبی گواه آنچه که بر او گذشته است. از طرفی زخم سرپوشیده از اصابت تیر روی پایش هم خودنمایی میکند. او توضیح میدهد: در طول دوران جنگ 11 بار مجروح شدم اما هر باری که دوران نقاهتم تمام شد دوباره به میدان جنگ بازگشتم. همیشه با خودم میگفتم آنقدر میروم تا شهید شوم اما متأسفانه این سعادت نصیبم نشد. جای چندین ترکش و تیر تنها یادگاریهایی هستند که از آن زمان به همراه دارم و تشنجهای گاه و بیگاهم، خاطرات آن دوران و صدای خمپارهها را به یادم میآورد. من هیچ طلبی از دنیا و آدمهایش ندارم جز اینکه تا آخر عمر مدیون و شرمنده خون شهدا هستم.
صادقی از آن روزها خاطره تلخی برایمان تعریف میکند: سال 1366 در مقر شهید فاضل الحسینی مستقر بودیم. سربازی که در پست دیدهبانی مشغول به فعالیت بود، جوان خوب و دلیری بود. خدمتش تمام شد اما از منطقه به شهرش برنگشت و ماند. هر وقت به او میگفتم: «چرا نمیروی»؟ پاسخ میداد: «حالا که سرباز نیستم دلم میخواهد تا هر زمانی که دوست دارم بمونم و خدمت کنم.» و همانطور هم شد.
در نزدیکی مقر یک سه راهی بود که به نام «سه راهی مرگ» معروف بود. آفتاب داشت غروب میکرد که از کانال بیرون آمدم. دیدم که او کمی آن طرفتر ایستاده است. ناگهان خمپارهای به او اصابت کرد. در چشم به هم زدنی دیدم که او مانند جسمی سبک به سمت بالا پرتاپ شد و تکهتکههایش پایین آمدند. این رزمنده جلوی چشمانم پرپر و شهید شد. هیچ وقت آن غروب تلخ را فراموش نمیکنم.
وقتی از او درباره ازدواج و زندگی مشترکش میپرسم، میگوید: در سال 1364 درست زمانی که همسرم تنها 14 سال سن داشت، ما با هم ازدواج کردیم و اکنون پس از گذشت 35 سال زندگی مشترک با وجود همه کوتاهیهایی که به واسطه بیماریهایم داشتم، باز هم زندگی مستحکم و خوبی داریم. سال 65 نخستین فرزندمان به دنیا آمد و پس از آن قبل از 20 سالگی همسرم، 4 پسر داشتیم. با اینکه همسرم سن و سالی نداشت اما به خوبی توانست از عهده اداره زندگی مشترک برآید. اهل تجملات نبود و به همین دلیل زندگی ساده ما تنها با یک وانت اثاث خانه آغاز شد. همسرم خیلی زن صبوری است و در همه این سالها بیماریها و تشنجهایم را تحمل کرده است. هیچگاه خم به ابرو نمیآورد با اینکه من گاهی کنترل از دستم خارج میشود و عصبانی میشوم.
صادقی نفس عمیقی میکشد و به همسرش نیمنگاهی میاندازد و میگوید: جانبازانی مثل من نه دنیا دارند و نه آخرت. به این معنی که از حال دنیای خود چیزی متوجه نمیشویم زیرا یا بیمار هستیم یا به دنبال دارو! از طرفی آخرتمان را هم با این عصبانیتها و کنترل نکردنمان از دست دادهایم.
او از روزهایی میگوید که سختی فراوانی را متحمل میشود: دردهای یک جانباز برایش همیشگی است و تمامی ندارد. اما چیزی که اهمیت دارد، این است که دارو و درمانهای موقتی میتواند تسکین این دردها باشد؛ ولی متأسفانه افزون بر اینکه داروهایم به راحتی پیدا نمیشوند و کمیاب هستند، هزینه بالایی هم دارند که از پس پرداخت آنها برنمیآییم. بیمه ما بنیاد است که با توجه به اینکه یک جانباز بیمار به درمان و مراقبت نیاز دارد، هرجایی مراجعه میکنیم، میگویند قرارداد ما با بیمه تمام شده است و باید آزاد حساب کنید.
با وضعیت موجود و شیوع این بیماری جدید (کروناویروس) امکان تهیه داروهایم موجود نیست و اکنون جدیترین معضلی که با آن روبهرو هستم، همین موضوع است زیرا ناگهان حالم بد میشود و طوری تشنج میکنم که حتی 4 نفر هم نمیتوانند مرا نگه دارند. در اینباره با مسئولان مربوط چندین بار تماس گرفتهام یا پیامک زدهام اما بیفایده بود و جوابی دریافت نکردم. درد بسیار است اما همه دردها را نمیشود گفت زیرا دشمن در کمین است تا از آنها سوءاستفاده کند.
با شیوع کروناویروس تهیه داروهایم غیرممکن شده است، ناگهان حالم بد میشود و طوری تشنج میکنم که حتی 4 نفر هم نمیتوانند مرا نگه دارند
وی ادامه میدهد: با قطعیت تمام میگویم که جوانان امروزی نسبت به جوانان زمان انقلاب ظرفیت بیشتری برای دفاع از کشور دارند زیرا دارای بینش و تفکر آزاد هستند. اما آنقدر درگیر اطراف خود و فضاهای مجازی گوناگون هستند که رسالت خود را فراموش کردهاند. گاهی اوقات بد نیست که گفتوگوهای اینطوری در رسانههای مختلف کار شود زیرا برای مردم یادآوری میشود که رزمندهها از دنیا، امیال و خواستههای خود گذشتهاند تا مملکت خود را با چنگ و دندان حفظ کنند. همینقدر بگویم درد خودم در خور تحمل است اما دردهای جامعه ما را میکشد.
علیرضا صادقی کوه درد است اما خم به ابرو نمیآورد و اعتقاد دارد برای حفظ انقلاب و انتقال آن به نسلهای آینده مبارزه کرده است و به همین دلیل هراسی از درد جسمانی ندارد. او تأکید میکند: شاید شرایط کنونی جامعه خیلی خوب و باب دل مردم نباشد اما یادتان باشد که جوانان امروزی، فرزندان انقلاب را سرزنش نکنند. ما بدون هیچ چشمداشت و منتی از میهنمان دفاع کردیم.
صادقی با اشاره به محل زندگی خود بیان میکند: سالهای زیادی به همراه مادرم و خانوادههای سه برادرم در یک خانه با چند اتاق زندگی میکردیم تا اینکه با قرض و قسطهای بسیار توانستیم زمین این ساختمان را بخریم. اما از آنجایی که وضعیت اقتصادی بسامانی نداشتیم، ساخت آن 6 سال طول کشید و هنوز هم همانطور که میبینید تمام نشده است. برای ساخت این ساختمان مجبور شدیم از بانک وام بگیریم که اکنون متأسفانه با شرایط موجود به دلیل قسطهای معوق بانک، چندین بار اخطار دریافت کردهایم.
وی ادامه میدهد: درست است که مردم زیادی به دلیل تورم و گرانی به این محلات آمده و ساکن شدهاند اما همسایگان خوبی داریم؛ هرچند حاشیهنشینی معضلات خاص خود را دارد اما مردمان اینجا خونگرم هستند بهویژه کسانی که بومی محله هستند. 2 مسجد المهدی و حضرت ابوالفضل(ع) هم بسیار فعال عمل میکنند و انواع مراسم مذهبی و مناسبتهای گوناگون در آنها برگزار میشود. به طور کلی محله کال زرکش امن است.